سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
اولین باری که من پامو تو دنیایی که یه شاعر پشت شعرش قایم کرده بود گذاشتم موقع خوندن کتاب اولین تپش های عاشقانه ی قلبم بود . کتابی که از نامه هایی که فروغ به همسرش پرویز شاپور نوشته بود می گفت و می شد به راحتی بستر تولد خیلی از شعراش رو تو برگ برگش حس کرد. می شد سطری از دلتنگی های فروغ رو تو نامه اش به شاپور ، جای دیگه ای تو " تولد دیگر" دید که چه خوش خراشیدگی های روحش رو بدل به تصویری کرده بود که شعرش رو به زیباترین شکل ممکن اراسته بود. اونجایی که می گفت :
هيچ صيادي در جوي حقيري که به گودالي ميريزد ، مرواريدي
صيد نخواهد کرد .
یا وقتی که" ایمان می اوردیم به اغاز فصل سرد " در تصویر
"مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند"
چهره ی ابراهیم گلستان نقش می بست ......
این روزها که
"سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است "
هر بار که هرم نفس هام جلوی چشم هام دیوار می شه ، اخوان رو می بینم با ان پالتوی بلند که شاید تکه کاغذی که شعری روش نوشته بود و حتما خودکاری تو جیبش داشت _پالتویی که وقتی نصرت رحمانی که می دونست اخوان پولی نداره بهش قرض بده فروختش و خبر فروختنش رو با بیست تومان بقیه از سی تومانی که خودش قرض گرفته بو د به اخوان داد! _ اخوان رو می بینم که پشت شیشه های یخ زده ی کافه نادری کز کرده که شاید ان" ترسای پیر پیرهن چرکین " از پر شدن چوب خط حسابش چشم پوشی کنه و بذاره بیاد رو صندلی های کهنه و چوبی کنار شاید صادق هدایت بنشینه و چایی داغی که سفارشش به اختیار نیست ! رو بذاره جلوش و به خلق سطرهایی بشینه که اینده ی ادبیات معاصر رو لبریز می کنن از تصویرهای قشنگ و اهنگین !
قشنگه که بدونی رد پای کافه ای که یه روزی اخوان براش زمزمه کرده :
با توام،دريچه بيدار از كوچه هميشهترين هرگز/آهاي با توام ميشنوي باز هم سلام
با بستن دراش به روی اون تو یه روز سرد زمستانی به خاطر چند تا اسکناس مچاله شده تو شعر زمستان نقش بست.... قشنگه بدونی باید اخوان باشی که با جیب خالی و چوب خط پر تو روزهایی که" شب با روز یکسان است "... بتونی همچین شاهکاری خلق کنی....
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است