هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک .....
بچه
که بودم پریدن رو خیلی دوس داشتم اون مدت زمانی که تو هوا شناور بودم تا به زمین
برسم انقدر برام جذاب و پر بود ازحس پرواز که ترس از ارتفاع رو برام بی معنی می
کرد . برای همین عاشق این بودم که برم رو یه جای بلند بابام دستاش رو باز کنه و من
بپرم تو بغلش ! حتی بعد از اینکه با فیل پلاستیکی چرخ دارم از رو پله ها پریدم و
دکتر ها شکاف پیشونیم رو با سوزن دوختن باز از پریدن نترسیدم اما یادم گرفتم فقط وقتی
بپرم که مطمئنم یه اغوش باز دو تا دست قوی اون پایین منتظرن تا من رو سالم به زمین
برسونن!
وقتی که بزرگ می شی وقتی می خوای به اون بازوهای قوی بگی
که دیگه از پس زندگیت بر می یای همیشه یه حس یواشکی ته قلبت می مونه ، میل به بودن کسی که بهش تکیه کنی ، که به اندازه ی وزن
تو تو بازوهاش زور داره که نترسی و خودت رو پرت کنی از هر ارتفاعی که تو زندگی هست ، که بلندی معنا
نداره وقتی دستای کسی بازه که اغوشش امن امنه.
وقتی به عشق فکر می کنم هزار تا معنی میاد تو ذهنم هزار
تا چهره که می خوام داشته باشه تا من رو تو خودش غرق کنه و یکی از اون ها احساس
امنیت ! احساسی که کنار تو دارم و وجودت بهم قدرت می ده که جلوی همه ی ارتفاع های
دنیا وایسم و دست به کمر با غرور بگم شما در مقابل من هیچی نیستن برای همینه که
هیچوقت از اینکه چکار می خوام بکنم یا زندگی چه رویی می خواد بهم نشون بده نترسیدم
بیشتر نگاهم به این بوده که کنارم کی وایساده و بی تردید اغوش تو برام انقدر امنه
که از هیچی تو دنیا نترسم .
هر چقدر که ادم ها بیشتر هم رو بفهمن به کلمات کمتری برا
ی رسوندن منظورشون به هم نیاز دارن شاید
برای اینه که تو دهمین ولنتاینی که کنار منی شاید همین کافی باشه که بگم :مرسی که
هستی....3>