شنل قرمزی

انکه به سهو ،

 بر تخت اسمان نشسته است

ریسیدن را خوب می داند

                              بهتر از خود مادر بزرگ

چشم به بارش باران مدوز

این پشم ها تا سپیده ریسیده می شوند اما

تمام نه !

که صحرا ،

 مملو از گوسفندانی است

که برق ستاره را از دندان باز نمی شناسند

و این ریسمان،

 مهیای تاب  نه ، که طناب  !

به عزم سیرابی این چشمان پر هوس

دمی

دیده و دهان را با شنل سرخت بپوشان

چنان که گویی به ریختن خون خود تمارض کرده ای

میل سفر مکن

مادر بزرگ نمای این قصه

حلقه ی طناب بر گردن

 به سراب ضیافت اسمانت می کوچد ...

 

خیلی وقت بود به عزم شعر دست به قلم نبرده بودم اما کیه که شب ستاره ها رو نگا کنه و شاعر نشه ...

تبریک برای تو افسوس برای من ...

چند وقت پیش در یک سایت شعری خواندم از یک کودک سیاهپوست که برنده ی جایزه ی ادبی سال شده بود با این مضمون :

وقتی به دنیا می ایی صورتی

وقتی بزرگ می شوی سفیدی 

وقتی سردت می شود ابی

وقتی به زیر افتاب می روی سرخی  

وقتی مریض می شوی زردی

وقتی که می میری سبزی

انوقت تو به من می گویی رنگین پوست ؟

 و چقدر زیبا بود پوست اندازی سریع تفکری که تا این حد در امریکا عمیق بود و حتی بر ادبیات کودکان هم اثر بخش ،تفکری که به چنین سادگی خط خورد و شکوه دمکراسی بر کرسی ریاست جمهوری درخشید.

 پیروزی اوباما نه فقط پیروزی یک کاندیدا با شعار تغییرات ، که نمایش بزرگ دمکراسی و حقوق بشر ، انتخابات سالم و ازاد و نشانگر سیر برق اسای بازسازی افکار و نگرش به مسئله ی تبعیض نژاد و ایمان به برابری انسانها از هر نژاد و تبار بر پرده ی جهانیان بود . مسئله ای که شاید پروراندن ارزویش هم برای ما هم رنگ و هم تبار ، اما رنگین مذهب و رنگین نگرش ها ، رویایی فارغ از تحقق باشد.

 گاهی وقتی پای صدای رسانه ای بیگانه می نشینم  و بی اختیار به مسند مقایسه ، به کسانی که مهر توقیف بر پیشانی رسانه ها می زنند حق می دهم که نخواهند کسی تفاوت این انتخابات را با انتخابات نه ماه بعد و چهار سال قبل ها ببیند . حق می دهم که نخواهند ببینیم که چگونه صداهای مخالف و موافق از هر قشر و نژادی  در کنار هم فارغ از تعصب و منفعت طلبی خواست مردم را هر چند دور از انتظار همه به ثمر نشاندند. چرا که عمق این تفاوت چنان تصور زشتی را از حقوق خود و هم میهن انم به ذهن متبادر می کند که عجب می کنم به حق نفس کشیدن خود که مبادا روزی ...

 البته خوشحالم که رویای من ، رویای ملاک بودن انسانیت ، رویای برگزاری انتخاباتی سالم و بدور از تبعیض ، رویای با اغوش باز به پیشواز تغییرات رفتن ، رویای انتخاب از بین کاندیداهای احزاب مختلف با حقوق برابر ، در گوشه ای ، هر چند دیگر ، از جهان نفس می کشد .

 هر  چند با پیش بینی حکیمانه ی جناب رئیس جمهور مبنی بر اینکه : نمی گذارند یک رنگین پوست رئیس جمهور شود مغایرت داشته باشد و انتظار ایشان را از یک انتخابات مورد قبول و مرسوم برنیاورد و بر خلاف انتظار و عادت ایشان مقامات امریکایی بگذارند که مردم انتخاب کنند نه خودشان انتصاب ! و عجیب نیست که رئیس جمهوری که در فضایی اینچنین با احترام به نظر مردم انتخاب می شود بگوید :" من قول می دهم که صدای همه را بشنوم بخصوص صدای مخالفین را ! "

 در حالی که در همین مقطع زمانی در نقطه ای دیگری از دنیا به محض پر مخاطب شدن رسانه ای به بهانه ای در حد "چرا گوشات درازه؟"  مهر توقیف بر پیشانی ان  بزنند (اخریینش همان شهروند امروز خودمان ) و هیچ رسانه ای حق رصد کردن اوضاع و نظارت بر امور نداشته باشد و اصولا وقتی دیوار نباید موش داشته باشد و موش هم نباید گوش، عجیب نیست که دیوارها اینچنین بلند!

 خوشحالم که علی رغم این همه این همه بلندی گاهی سرکی می کشیم تا لبه ی دیوار که از روزنه ی رسانه ی کوچکی که اخبار بزرگتر از دهانش را به رغم ترس از دوخته شدن فاش می کند و می بینیم که امریکای جهانخوار بر مقدار کلسترول خون و نیکوتین و سنگ کلیه ی کاندیداهایش نظارت دارد و ما به استناد اینکه کسی پست مهمی داشته خود را ملزم به تفحص در سوابق قبلیش نمی دانیم ! که شفافیت انتخابات امریکا همچون نور افکن بزرگی بر زوایای تاریک شرایط کاندیداتوری و دلایل رد صلاحیت ها و صحت و سقم ارای به صندوق ریخته شده را روشن کند که بپرسیم شما که برای جبران اشتباه ( استیضاح ) وزیر کشور به خود می بالید چرا نگاهی به قدم اول یعنی اعتماد نمی اندازید؟

شهر خاموش

خیلی کم پیش می یاد من از بلوار سیلو رد بشم یکی از منطقه هایی که هیچ ربطی به من نداره و به خاطر همین همیشه با دقت این ور و اونور رو نگاه می کنم و جالبه که همیشه یه چیزی نظرم رو جلب می کنه ، امشب وقتی از اونجا رد می شدم احساس کردم یه چیزی غیر عادیه ، یه چیزی کمه که باعث می شه ادم دلش نخواد پیاده بشه و تو  این هوایی که نفسش داره  تازه داره جون می گیره  یه خرده قدم بزنه.

 سرت رو که بلند کنی می بینی  که دلیل سنگینی فضا و حس عدم امنیتی که حس می کنی به خاطر تاریکیه . برعکس خیابون های اصلی شهر های دیگه که درخشندگی شون ادم رو به وجد می یاره همین که افتاب می ره انگار روی این شهر خاک مرده می پاشن همیشه فکر می کردم که مردم اند که از روی تنبلی و کسالت کنج دنج خونه هاشون رو ترجیح می دن اما امشب احساس کردم که شهر داری و اداره ی برق به این مسئله دم می زنن ، از تمام لامپ هایی که توی خیابون بود حداقل نصفش خاموش بود ، و تاریکی خیابونی که هم خیابون پر ترردیه و هم ورودی و خروجی شهر رو به هم متصل می کنه و اقعا مسخره اس ! از اون قشنگتر منظره ی میدانی که هیچ شهرداری باهاش به نتیجه نرسیده و فکر می کنم و دفتر نقاشی بچه ای شده که چون می خواد معلم شو تا خوردن زنگ گول بزنه هی  یه خط می کشه و پاک می کنه هزار بار تا حالا پاک شده اما کشیده نه ، از زندگی تو این شهر خاموش با مردمانی که این خاموشی ها تو خونشون نفوذ کرده و حسابی واکسینه شدن خسته ام ...

 

 

سرسره ی فرشته ها

امروز، روز خیلی قشنگی بود ، از صبح که خورشید و بارون با ما قایم باشک بازی می کردن و همه  رو سر حال اورده بودن و انرژی قشنگ و گرمی که از زیر بارون دویدن تو تن مردم جریان داشت فضا رو دوست داشتنی کرده بود . ظهر هم که من می رفتم کلاس یه رنگین کمون قشنگ گوشه ی اسمون بود که اگه راننده اژانس حس نکرده بود که من حسابی تو یه دنیای دیکه ام و صدام نکرده بود کلی از مسیرم دور می شدم شاید تا ته همون رنگین کمان، اخه وقتی من بجه بودم همیشه تو تصوراتم فکر می کردم که رنگین کمون سر سره ی فرشته هاس که با لباسهای رنگی از روش لیز می خورن و این رنگای قشنگ رنگ لباسهای فرشته هاس ، همیشه دوس داشتم یه بار ،فقط یه بار ته یه رنگین کمون وایسم که همونطوری که من از رو سر سره لیز می خوردم تو بغل بابام یه فرشته بیفته تو بغل من ...

اما بعدها وقتی دیدم همه ی فرشته ها لختن و جز دو تا بال چیزه دیگه ای رو تنشون نیست تناقض بزرگی تو ذهنم به وجود اومد و تا خواستم یه دلیل دیگه براش پیدا کنم بزرگ شدم و رفتم مدرسه و و دست رنگین کمان پیشم رو شد..

بگذریم موقع برگشتن یه پیرمرد بامزه تو تاکسی نشسته بود که وفتی راننده به خاطر تاخیرش عذر خواست و دلیل تاخیرش رو رفتن به مجلس ختم مردی که به خاطر قهر کردن زنش از خونه سکته کرده بود عنوان کرد با تعجب نگاش کرد و گفت مگه ادم به خاطر رفتن زنش از خونه سکته می کنه؟ من اگه زنم باهام قهر کنه سور می دم ...

اگه امروز روز خیلی قشنگی نبود حتما در مورد عابر بانک ها یه چیزی می نوشتم ولی حالا شب دراز است و قلندر بیدار ...

عشق من و تو اه. این هم حکایتی ست ....

دلم برای دوران دبیرستانم تنگ شده نه برای مدرسه چون تا جایی که یادمه هر روزش این شکلی شروع می شد که من سر صف بعد از همه منتظر می شدم  برای اینکه موهام از پشت مقنعه ام اومده بود بیرون یا مانتویم  مطابق سلیقه ی معاون سریش ابادی مون که تا سوم راهنمایی درس خونده بود و معاون شده بود؟! نبود ،مواخذه میشدم و چون معذرت نمی خواستم اینقدر اونجا معطل می شدم که یه دبیری بیاد و وساطت کنه و من برم سر کلاس نه اون از این روتین خسته می شد نه من از قیافه ی خودم و این داستان ادامه داشت...

دلم برای اون شب هایی تنگ شده که تو خلوت خودم اخوان و فروغ رو شناختم و بعدش سر خوردم توی دنیای شعرو احساس کردم هیچی مثل شعر نمی تونه روحم رو به رقص بیاره از حافظ تا شاملوش ، عاشق شدم" انجا که من از خویش برفتم تا در پای تو سجده کنم و مذهبی عتیق را به ورد گونه ای جان بخشم  .." که لبخند می زد و من پرواز می کردم " مژده بده مژده بده یار پسندید مرا"  که محلم نمی گذاشت و  می خوندم " بسترم صدف خالی یک تنهایست و تو چون مروارید  ..." که عاصی می شدم و می گفتم "یک شب که خشم عشق تو  دیوانه ام کند بینند سایه ها که تو را هم شکسته ام ..." شیطنت می کرد  و می گفتم " دلم رمیده ی لولی وشیست شور انگیز    دروغ وعده و قتال وضع و رنگ امیز..." که نبودنش روحم رو می خراشید و می گفتم "همه ی زخم های من از عشق است از عشق ... "  به سیبش می خندیدم و از ته کوچه ای که از خودم رونده بودم و نگسسته بود نرمیده بود نگاش می کردم . عاشق شده  بودم  بی پروای بی پروا ،  عاشق تر از عشقی که بشه نسبت به یه نفر داشت بدون اینکه تجسمی از عشقم داشته باشم بدون اینکه ببینمش حسش می کردم  کسی که نمی شناختم و دلیل همه ی شعر هایی بود که من دوس داشتم ...

یادش بخیر هیچوقت بر نمی گرده روزهایی که نمی دونستم از همه ی اون زمزمه ها چند تا بیشتر رو با خودم نمی یارم که این روزها اگه زمزمه کنه چاشنیش یه نفس عمیق و داستان شعری که می گفت :" یک با یک برابر نیست .. "می گفت "نفس کز گر مگاه سینه می اید برون ابری شود تاریک چو دیوار ایستد در پیش چشمانت ..." که می گفت" اکنون منم زنی تنها در استانه ی فصلی سرد" همونی که می گفت"زنده های امروزی چیزی به جز تفاله ی یک مرده نیستند .." که می گفت" ادمیت مرد گر چه ادم زنده بود .. " که می گفت" دهانت را مي بويند مبادا  گفته باشی دوستت دارم " می گفت:            "دیرست گالیا در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان دیگر ز من ترانه ی شوریدگی مخواه دیرست گالیا به ره افتاد کاروان ..."